امید ظریفی



تابستان پارسال بود که شروع کردم به نوشتن مقاله‌ای در مورد یکی از پیامدهای نسبیت خاص برای نشریۀ تکانه، به‌نامِ عنوانِ همین پست. چندروزی از شروع ترم سوم گذشته‌بود که کارش تمام شد و تحویل‌ش دادم. اما چرخ روزگار این‌گونه گشت که آن شمارۀ تکانه، دقیقن یک سال فرصت انتشار نیافت. بچه‌هایی که مسئول بودند می‌گفتند صفحه‌آرایی به مشکل خورده. در این یک سال، خیلی با خودم کلنجار رفتم که مطلبی که نوشته‌بودم را شخصن منتشر کنم؛ اما هر شب جوانک نحیفی به‌نامِ اخلاق حرفه‌ای علمی به خواب‌م می‌آمد و من هم وقتی چهرۀ مظلوم‌ش را می‌دیدم بی‌خیال می‌شدم! (-: خلاصه، بالاخره اواخر دو هفتۀ پیش بود که این شمارۀ مفصلِ 70صفحه‌ای جامانده از سال پیش هم راهی چاپ‌خانه شد و از یک‌شنبۀ هفتۀ گذشته هم با جلدی که نمایش‌گر چهرۀ لاندائو بود در اختیار فیزیک‌خوانان قرار گرفت!

یک‌شنبه صبح، یکی‌دو ساعتی خودم رفتم پشتِ دخلی که در هم‌کف دانش‌کده و در کنار دست‌گاهِ قهوه‌تحویل‌دهِ خودکار (منظورم همان coffee vending machine است!) پهن کرده‌بودند و با کمک یکی دیگر از بچه‌ها فروش این شماره را شروع کردیم. در لحظه به ذهن‌م رسید که کمی بازارگرمی کنم و این شد که به بچه‌ها و اساتیدی که برای خرید می‌آمدند می‌گفتیم که اسم‌تان را هم می‌نویسیم و در نهایت بین همۀ خریدارها قرعه‌کشی می‌کنیم و برای کسی که اسم‌ش بیرون بیاید از همین دست‌گاه کناری قهوه می‌خریم، به دل‌خواهِ خودش. وقتی هم بچه‌های مسئول مطرح کردند که خب آمدیم اسم کسی در آمد که نمی‌شناختیم‌ش، جواب دادم که آن‌قدر قرعه‌کشی می‌کنیم تا اسم کسی در بیاید که می‌شناسیم‌ش! یک اتفاق جالب این بود که یکی از بچه‌ها به دلار تکانه را خرید. یک تک‌دلاری داد و یک جلد را برداشت و رفت. قیمت تکانه 12هزار تومان است، و این یعنی بیش از 500تا تک‌تومانی به او تخفیف دادیم.

این شمارۀ تکانه خوبی‌هایی دارد و بدی‌هایی. نقطۀ منفی‌ای که خیلی توی ذوق می‌زند، همین تأخیر یک‌ساله‌اش است. البته مخاطب عام که چیزی از این تأخیر نمی‌داند، ماهایی که در بطن کار بودیم بدی حساب‌ش می‌کنیم. از آن‌طرف اما نقاط مثبت این شماره کم نیست. از سطح بالای کیفی و کمی‌اش گرفته تا صفحه‌آرایی جدیدی که پر از ایده است. البته نقدهایی به همین صفحه‌آرایی دارم (مثل این‌که در عنوان مطلب خودم به‌جای انقباض طول» نوشته شده انقباض طولی»)، اما به جرئت می‌توانم بگویم که این شمارۀ تکانه متفاوت‌ترین صفحه‌آرایی را بین کل نشریات علمی، فرهنگی، اجتماعی و ی دانش‌گاه -که در این دو سال دیده‌ام- داشته.

 


 

بگذارید بروم سراغ اصل مطلب. منطقی‌اش این است که برای خواندن نوشتۀ من [و باقی نوشته‌های این شمارۀ تکانه] بلند شوید بروید اتاق انجمن علمی و مجله را بخرید. اما خب تا آن حدی حق آب و گِل دارم که اجازۀ انتشار رایگان نوشتۀ خودم برای شما را از مسئولان تکانه بگیرم. پس اگر علاقه‌مندِ خواندنِ این مطلب هستید لازم نیست جایی بروید؛ همین‌جا بمانید و به خواندنِ اندک کلمات باقی‌مانده ادامه دهید. اگر هم می‌خواهید به بقیۀ نوشته‌های این شماره نگاهی بیندازید، اندکی صبر کنید تا نسخه‌های کاغذی تکانه برکت شود، پس از آن نسخۀ پی‌دی‌اف‌ش را هم منتشر می‌کنند؛ من هم داخل همین پست می‌گذارم‌ش.

زیاده‌گویی نکنم. در خلاصۀ ابتدایی این نوشته نوشته‌ام:

 

پدیده‌ی انقباض طول که یکی از پیامدهای نسبیت خاص است، تا بیش از ۵۰ سال بعد از فرمول‌بندی آن توسط اینشتین، این‌گونه تعبیر می‌شد که ناظرهای مختلف، طول اجسامی را که نسبت به آن‌ها حرکت می‌کنند، کوتاه‌تر از طول واقعی آن‌ها اندازه‌گیری و مشاهده می‌کنند؛ اما مطمئنن باید بین اندازه‌گیری‌کردن» و مشاهده‌کردن» تمایز قائل شویم. اگر مشاهده‌کردن را دیدنِ یک پدیده از چشم یک ناظرِ زنده (مانند انسان) تعریف کنیم، آن‌موقع سازوکار و چگونگیِ کارکردِ قوه‌ی بینایی انسان نیز باید مورد توجه قرار گیرد؛ موضوعی که در اندازه‌گیری‌کردن از آن چشم‌پوشی می‌کنیم و در صورت وجود هم، اثرهای آن را از بین می‌بریم. در این نوشته این موضوع را نشان می‌دهیم که انقباض طول اگرچه قابل پیش‌بینی و اندازه‌گیری است، اما برای انسان قابل مشاهده نیست؛ اما ممکن است این سؤال پیش بیاید که اگر پیامدِ انقباض طول، کوتاه‌تر دیده‌شدن اجسام از چشمِ انسان نیست، پس چیست؟ بدون تأثیر که نمی‌شود!

 

 انقباض طول؟ آری. مشاهده‌اش؟ خیر! - 1.958 مگابایت

 


یه حساب سرانگشتی کردم؛ بیش از 7000 کلمۀ منتشرنشده دارم. یه مقالۀ علمی، یه جستار روایی علمی، یه داستان کوتاه و یه داستان نسبتن کوتاه، که البته دوتای اولی اون‌جاهایی که باید منتشر شدن و توی چند روز آینده این‌جا هم می‌ذارم‌شون. دوتای آخر اما نیاز به این دارن که بیش‌تر روشون کار بشه. و این‌ها همه جدای از کلی داستان و متنِ نوشته‌نشده در مورد روزمرۀ این روزهام‌‌ه که بسیار دوست دارم در موردشون بنویسم، اگه وقت بشه. 

امروز کلی خوش‌حال شدم. برنده‌های نوبل فیزیک 2019 اعلام شدن و جیمز پیبِ 84ساله هم یکی از سه برندۀ اون بود. به این‌صورت که نصف جایزه به پیب رسید به‌خاطر دست‌آوردهای عظیمی که توی کیهان‌شناسی داشته و نصف دیگه هم به‌صورت مشترک به مایکل مِیِر و دیدیِر کوئیلوز داده‌شد به‌‌خاطر این‌که اولین افرادی بودن که سال 1995 تونستن نخستین سیاره‌های فراخورشیدی رو ببینن. به‌قول پویان [مینایی]، کارشون هم‌ردیف کار گالیله‌ست. گالیله تونست برای اولین‌بار به‌صورت غیر مستقیم قمرهایی که دور سیارات منظومۀ شمسی می‌گشتن رو کشف کنه و مِیِر و کوئیلوز هم تونستن برای نخستین‌بار به‌صورت غیر مستقیم سیاره‌هایی که دور بعضی از ستاره‌های کهکشان‌مون می‌گردن رو کشف کنن. اما نکتۀ جالب برای من، دادنِ نوبل به پیب بود. توی سال‌های اخیر همیشه نوبل رو به بهونۀ یه کار خاص به افراد می‌دادن، مثلن به‌خاطر optical tweezers یا دیدنِ امواج گرانشی یا ساخت لامپ نور آبی یا پیش‌بینی ذرۀ هیگز توسط خودش؛ اما عنوانی که به‌خاطر اون نصف جایزۀ نوبل امسال رو به پیب دادن این‌ه: برای دست‌آوردهای نظری در کیهان‌شناسی فیزیکی». به‌نوعی مثل نوبل ادبیات که اصولن اون رو به یه اثر خاص نمی‌دن، بل‌که به فلان‌نویسنده می‌دن به‌خاطر بهمان‌کارهایی که توی مجموعه‌ای از نوشته‌هاش کرده.

توی روزهای پیش سعی کردم توی جمع‌هایی که بودم بحث پیش‌بینی برنده‌های نوبل رو پیش بکشم و نظر بچه‌ها و اساتید رو بپرسم. خودم توی ذهن‌م بود که شاید نوبل رو به تیم تلسکوپ افق روی‌داد (EHT) بدن به‌خاطر کار ده‌ساله‌ای که روی داده‌های گرفته‌شده از مرکز کهکشان M87 کردن و بالاخره تونستن چندماه پیش، نخستین عکس ما آدم‌ها از یه سیاه‌چاله رو به‌مون نشون بدن. به کلی از بچه‌ها هم قول شیرینی داده‌بودم اگه پیش‌بینی‌م درست از آب در بیاد! اما فکر نمی‌کردم دیگه این‌قدر مستقیم نوبل به یه کیهان‌شناس برسه. فقط چند دقیقه از اعلام اسامی گذشته‌بود و توی لابی دانش‌کده راه می‌رفتم و متن کوتاهی رو برای این خبر آماده می‌کردم که دیدم دکتر ابوالحسنی هم‌راه حامد [منوچهری کوشا] به‌سرعت از پله‌ها پایین می‌آن. سلام کردم و بی‌درنگ گفتم: تبریک می‌گم دکتر!» دکتر ابوالحسنی هم با همون عجله خندید و جواب داد که: آره! دیدی! به پیب دادن!» و هم‌راه حامد از دانش‌کده خارج شدن. حالا باید سر کلاس کیهان‌شناسیِ شنبه کلی بحث کنیم باهاشون سر کارهای پیب!

موقع گپ‌زدن در مورد برنده‌های امسال نوبل بود که دکتر باغرام گفت: حدود 10 سال پیش بود که پیب رو توی پریمیتر دیدم که با نیایش افشردی پشت یه میز نشسته‌بودن و با هم گپ می‌زدن. من هم به‌شون اضافه شدم و شروع به صحبت کردیم. خیلی جالب‌ه! یه جایی از صحبت‌هامون پیب گفت که همۀ کارهایی که توی کیهان‌شناسی انجام داده‌م ابتره و اشتباه!» و چه‌قدر می‌شه از این جمله چیز یاد گرفت.

 

 

پ.ن: Quanta Magazine یه متن خوب در مورد جزئیات کارهای افراد بالا منتشر کرده که اگه علاقه‌مندید توصیه می‌کنم از این‌جا بخونیدش.


یک. چرا طرشت را دوست دارم؟

دیروز صبح زود رسیدم تهران، ترمینال آزادی. توی خواب و بیداری بودم که صدای رانندۀ اتوبوس را شنیدم. از پنجره بیرون را نگاه کردم و هیکلِ آزادی را دیدم که پشت درخت‌های دوروبرش قایم شده‌بود. وسایل‌م را جمع کردم و پیاده شدم. با چشم‌های خواب‌آلوده‌ای که داشتم، از خیر اسنپ و داستان‌های مشابه گذشتم و همان‌جا سوار پراید سفیدی شدم به مقصد خواب‌گاه. راننده مرد خوبی بود. کلی کمک‌م کرد برای جابه‌جایی وسایل. خلاصه، ساعت 6ونیم بود که وارد خواب‌گاه شدم. وسایل‌م را گوشه‌ای از حیاط گذاشتم. روز نخست تحویل اتاق‌ها بود و من هم جزء نخستین نفراتی بودم که می‌رسیدم. البته باید تا ساعت 8 صبر می‌کردم تا مسئول خواب‌گاه بیاید و کلید اتاق جدیدمان را ازش بگیرم. تا 7 خودم را با نمازی که نفهمیدم قبل، حین یا بعد از طلوع آفتاب بود و فکرکردن به پادکستی که 5-4 ساعت پیش در بین مسیر گوش کرده‌بودم‌ش، مشغول کردم. یعنی قسمت شانزدهم پادکست بی‌پلاس که در مورد کتاب The Road to Character بود و روز قبل‌ش محسن [مهرانی] پیش‌نهادش کرده‌بود. قبلن هم امیرپویا [جان‌قربان] توصیه کرده‌بود که حتمن گوش‌ش کنم.

چندماهی می‌شد که دوست داشتم شروع کنم به گوش‌دادنِ بعضی پادکست‌ها، مخصوصن بی‌پلاس و فردوسی‌خوانی، اما هیچ‌موقع همت نکرده‌بودم. هربار که رفته‌بودم تا قسمتی از بی‌پلاس را گوش کنم، وقتی زمان طولانی‌اش را دیده‌بودم، از خیرش گذشته‌بودم و به‌جایش صفحۀ یوتوب Perimeter یا IAS را باز کرده‌بودم و مشغول یکی از سخنرانی‌های عمومی آن‌جاها شده‌بودم. اما این‌بار، آخر شب و درون اتوبوس، زمان مناسبی برای گوش‌دادن به حرف‌های لی اسمولین در مورد کارهای اینشتین یا دیدن گفت‌وگوی رابرت دایکراف و ادوارد ویتن در مورد داد و ستدِ فیزیک و ریاضیات نبود. این شد که هندزفری‌ام را داخل گوش‌م گذاشتم و بالاخره قسمت شانزدهم بی‌پلاس را با سرعت 1.5x پلی کردم. تجربۀ بسیار جالبی بود. فحوای کلام‌ش هم بسیار مهم بود. در مورد دو نوع از خودمان و جنگ پنهان بین آن‌ها حرف می‌زد، خودِ جنگندۀ پیش‌رو و خودِ صبورِ ایثارگر. خلاصه که پیش‌نهاد می‌کنم زمانی را خالی کنید و به این قسمت بی‌پلاس گوش دهید. بعد از آن هم فرصت را غنیمت شمردم و تا گرم بودم سری به پادکست فردوسی‌خوانی هم زدم و قسمت نخست آن را هم گوش دادم. چند روز پیش در سان 3 متنی را که سازنده‌اش در مورد چه‌گونگی به‌وجود آمدن این پادکست نوشته‌بود خوانده‌بودم و ذهن آماده‌ای برای روبه‌روشدن با آن داشتم. این یکی هم بسیار دوست‌داشتنی بود. در خیال خودم شده‌بودم سیامک انصاری و از کلافگیِ این‌که چرا آخرِ تابستانی باید با این دنیاهای جدید آشنا شوم، زل زده‌بودم به دوربین خیالیِ مهران مدیری! 

تا ساعت 7 صبح دیروز پیش رفتیم. خستۀ مسیر بودم. گرسنه‌ام هم بود. بدیهتن در چنین حالتی و در چنین زمانی و در چنین مکانی فقط یک چیز می‌تواند حال آدم را خوب کند و آن هم سرزدن به بزرگ‌مغازۀ کوچکِ ناصرخان بعد از 12 هفته است. یاد حرف مادرم افتادم که چندوقت پیش برای‌م تعریف کرده‌بود. دخترخاله‌اش وقتی فهمیده‌بود که خواب‌گاه ما در محلۀ طرشت است، به مادرم گفته‌بود که به من بگوید که حتمن به دیزی‌سرای ناصرخان سر بزنم. مادرم هم لب‌خندی زده‌بود و جواب داده‌بود که که کجای کاری دخترخاله جان! وسایل‌م را همان گوشۀ حیاط خواب‌گاه رها کردم و فقط کیف لپ‌تاپ‌م را برداشتم و راه افتادم سمت مغازۀ ناصرخان. وارد شدم و همان دم در سلام ناصرخان»ی گفتم و پشت یکی از جاهای تک‌نفره نشستم. نمی‌دانم قبلن گفته‌ام یا نه که توی مغازۀ ناصرخان نمی‌توانید هرجا که خواستید بنشینید. بسته به تعداد نفرات‌تان فقط جاهای خاصی را می‌توانید انتخاب کنید؛ وگرنه ناصرخان با جملۀ اون‌جا بشینی راحت‌تری. آره، بلند شو اون‌جا بشین» به‌سمت یکی از جاهای مجاز راهنمایی‌تان می‌کند! مثل بیش‌تر مواقع املت سفارش دادم. ناصرخان هم سرحال بود. غلام که املت را آورد، ناصرخان هم پشت میز روبه‌روی من، کنار مردی میان‌سال نشست و با هم مشغول خوردن سرشیر-عسل شدند. از قضا، این مرد را قبلن چندین‌بار در مغازۀ ناصرخان دیده‌بودم. هربار که غذایش تمام می‌شد و از مغازه می‌رفت بیرون، ناصرخان زیر لب تیکه‌ای کوچک به‌ش می‌انداخت. به شوخی هم نبود، کاملن جدی. در این تابستانی که نبودم، نمی‌دانم چه شده‌بود که حالا کنار هم نشسته‌بودند و صبحانه می‌خوردند و خوش‌وبش می‌کردند.

صبحانه‌ام را خوردم و با مغازۀ ناصرخان هم دیداری تازه کردم و راه افتادم سمت خواب‌گاه. هنوز ربع‌ساعتی تا 8 مانده‌بود. روی سکوی کنار بلوک 3، بغل وسایل‌م نشستم. مردی که نمی‌شناختم‌ش درحال رنگ‌کردن بلوک‌های سیمانی دور باغ‌چۀ روبه‌روی دفتر مدیریت بود. مثل این‌که قرار بود همگی یکی‌درمیان سبز و سفید شوند. سفیدها را روز قبل رنگ کرده‌بودند و امروز نوبت سبزها بود. باز هم چنددقیقه‌ای خودم را مشغول کردم تا بالاخره مسئول خواب‌گاه بیاید. اسم‌ش آقای مهربانی است. خوش‌برخورد و کارراه‌بینداز است، اما به‌سختی لب‌خند می‌زند و بسیار هم جدی‌ست. اهل تسنن هم هست. اول کار اشتباهی کلید اتاق 323 را به‌م داد. من هم ماندم که من اشتباه می‌کنم یا او؛ چون تا جایی که یادم می‌آمد اتاق 223 را رزرو کرده‌بودیم. کلید را گرفتم و از دفتر بیرون رفتم. به امیرحسین پیامک دادم و پرسیدم که کدام طبقه بودیم. جواب داد دوم. برگشتم و کلیدِ درست را گرفتم و راه افتادم سمت اتاق جدیدمان. خداروشکر امسال وضعیت اتاق‌ها بسیار به‌تر از پارسال است. یادم است که پارسال با جواد هم‌زمان رسیدیم و کلید اتاق را تحویل گرفتیم. در را که باز کردیم خشک‌مان زد. هنوز نصف وسایل قبلی‌ها آن‌جا بود. روی زمین،گوشۀ دیوارها پر از ذرات ریزِ سیاهی بود که آخر هم نفهمیدم چه بودند و از کجا آمده‌بودند. فرش اتاق را هم برده‌بودند برای شست‌وشو. روی کمدها و یخچال هم کاملن سیاه بود و چرب. زیاده‌گویی نکنم. با جواد یک سطل آشغال بزرگ (برای آوردن آب) و دوتا تی پیدا کردیم و افتادیم به جان اتاق. قشنگ یک روز کامل وقت‌مان را گرفت تا توانستیم کاری کنیم که بشود در اتاق نفس کشید. امسال اما وضع تمیزی اتاق‌ها خوب است. کف زمین و داخل یخ‌چال و روی کمدها تمیز بود. فرش را هم قبلن شسته‌بودند. فقط روی میز و داخل قفسه‌های کتاب خوب تمیز نشده‌بودند که دیگر الآن شده‌اند.

از پیش‌رفت وضعیت خواب‌گاه نسبت به پارسال گفتم، از پس‌رفت‌ش هم بگویم. پارسال موقع تحویل اتاق‌ها، درِ انبار روزی 8-7 ساعت برای برداشتن وسایلی که گذاشته‌بودیم تهران بمانند باز بود. امسال اما اعلام کردند که درِ انبار فقط روزی 2 ساعت باز است، آن هم از 5 تا 7 بعدازظهر. این بود که تا آن‌موقع نمی‌توانستم به وسایل‌م دست‌رسی داشته‌باشم. البته بعد از آن‌موقع هم نتوانستم، چون حول‌وحوش ساعت 4 بعدازظهر، روی فرشِ خشک‌وخالیِ داخلِ اتاق خواب‌م برد تا چنددقیقه مانده به 7. بیدار شدم و موبایل‌م را برداشتم و به مسئول انبار زنگ زدم. جواب داد که دیگر داریم می‌رویم و ان‌شاءالله فردا. و این یعنی باید 24 ساعت دیگر بدون کاسه و بشقاب و قاشق و چنگال و کتری برقی، و از همه مهم‌تر بدونِ چای سر کنم. باز هم در خیال خودم شدم سیامک انصاری و از کلافگیِ این‌که چرا باید دقیقن در این زمان خواب‌م ببرد، زل زدم به دوربین خیالیِ مهران مدیری!

چنددقیقه بعدش از خواب‌گاه زدم بیرون تا بروم پیرایش‌گاه. البته ما این‌قدر اتوکشیده صدایش نمی‌کنیم؛ یا می‌گوییم سلمونی یا می‌گوییم اصلاح! دیگر صدای اذان هم بلند شده‌بود. داخل سلمونی که شدم، صاحب مغازه بی‌درنگ گفت که سه نفر جلوت هستن. عجله‌ای نداشتم. قبول کردم و نشستم. دو نفر از سه نفری که جلوتر از من بودند، دبستانی بودند. بوی ماه مهر! موبایل‌م را بیرون آوردم تا کارهای نکرده‌ام را انجام دهم. اول رفتم سراغ متنی که رضا [عبادی] از ینگۀ دنیا در مورد مدرسۀ تابستانۀ مفصلی که با عنوان از کوانتوم تا کیهان: ایده‌ها و کاربردها» اوایل تابستان امسال، همین بیخ گوش خودمان در ترکیه، با حضور تعدادی از فیزیک‌دان‌های شناخته‌شدۀ جهان برگزار شد، برای تکانه نوشته‌بود. چه‌قدر متن دوست‌داشتنی‌ای بود. غبطۀ آدم را برمی‌انگیخت! وقتی منتشر شد، لینک‌ش را می‌گذارم که اگر علاقه‌مند بودید بخوانیدش. (تا یادم نرفته بگویم که ویدئوی لکچرهای این مدرسه را هم چندروزی است که در این‌جا قرارداده‌اند. دیدن‌شان حتمن برای فیزیک‌خوانانی که علاقۀ مرتبط با این گرایش‌ها دارند مفید است.) بعد از متن رضا، مشغول خواندن متنی در مورد فلسفۀ مکانیک نیوتونی در خبرگزاری مهر (!) شدم که یکی از بچه‌ها به اشتراک‌ گذاشته‌بودش. این بین بود که یکی از کاسب‌های محل وارد سلمونی شد (هنوز نمی‌دانم سلمونی را به مکان می‌گویند یا به شخص یا به هردو!) و بعد از خوش‌وبشی با صاحب‌مغازه، از او و ما مشتری‌ها پرسید که چای می‌خوریم یا نه. تشکر کردیم و او هم رفت بیرون و دقیقه‌ای بعد سینی‌به‌دست بازگشت. سینی را روی میز گذاشت و تعارف کرد و از رسم هم‌سایۀ آن‌وری گفت که هرسال، هفتمِ امام حسین (ع) نذر دارند و چای می‌دهند. به مرد چهارشانۀ سمت چپ‌‌م که بعد از من آمده‌بود، تعارف کردم و هم‌زمان یکی از استکان‌ها را برداشتم. مرد گفت که اصلن اهل چای نیست و شاید در یک سال گذشته ده تا لیوان چای هم نخورده باشد. این‌جا بود که من هم سفرۀ دل‌م را باز کردم و از علاقۀ شدیدم (بخوانید اعتیاد! :-/) به چای گفتم. آخر کار هم از همان آقایی که چای آورده‌بود دوباره تشکر کردم، چون از صبحِ زود که در مغازۀ ناصرخان یک لیوان چای خورده‌بودم، دیگر نتوانسته‌بودم چای بخورم تا الآن! دقیقه‌ای بعد و پس از حدود یک‌ساعت‌ونیم انتظار، بالاخره نوبت من شد و رفتم و نشستم روی صندلی مربوطه.

اما کمی هم دربارۀ عنوان این بخش حرف بزنیم. هرموقع یک‌جایی از علاقه‌ام به طرشت گفته‌ام، یکی پیدا شده و پرسیده که از چیِ طرشت خوش‌ت می‌آد آخه! دیروز هم بعد از استوری‌ای که در این رابطه گذاشتم، یکی از بچه‌ها دوباره همین سوال را ازم پرسید. من هم وقتی در حال قدم‌زدن در کنار یکی از خانه‌های قدیمی طرشت که در مسیر خواب‌گاه‌مان است بودم، این‌طور جواب‌ش را دادم: 

 

دو. وقتی مصدر رفتن»مان ماضی شود.

دیشب پیام‌ش پخش شد. یکی دیگر از بچه‌های دانش‌گاه هم رفت. در این دو سالی که این‌جا بوده‌ام، خبرهای فوت کم نبوده. از آشنایانِ اساتید و کارمندان بگیرید تا نگه‌بان در جنوبی و از همه بدتر خودِ دانش‌جوها و اساتید. اول کار این تعداد خبر فوت واقعن برای‌م عجیب و سوال‌برانگیز بود. بعدتر کمی قابل درک‌تر شد برای‌م این موضوع. به‌هرحال [فکر می‌کنم] شریف حدود 15هزار نفر دانش‌جو و استاد و کارمند دارد و طبیعتن همین باعث می‌شود خبرهای فوت بیش‌تری به گوش آدم برسد. اما فرق‌ مورد اخیر با بقیه‌ای که در این دو سال رفته‌اند این بود که او این‌بار فیزیکی بود و ورودی 96. خیلی کم در دانش‌گاه دیده‌بودم‌ش. بچه‌ها می‌گفتند کل سال اول را مرخصی گرفته‌بوده. سال دوم اما کمی بیش‌تر می‌دیدم‌ش. سلام‌وعلیک نداشتیم، اما به‌هرحال فیزیکی بود و ورودی 96.

چند روز پیش هم خبر فوت یکی از اساتیدِ سابق ولی جوان دانش‌کدۀ برق به گوش‌م رسید که دو-سه سالی بود که رفته‌بود سوئیس. نیمه‌های تابستان هم دوباره یک خبر دیگر و این‌بار یکی از دانش‌جوهای م.شیمی. این یکی را به دلایلی از سال اول می‌شناختم و با هم سلام‌وعلیک داشتیم. یک سال از من بزرگ‌تر بود. از آن‌هایی که در مناسبت‌های مختلف برای‌ت پیام تبریک و تسلیت و التماس دعایِ از پیش نوشته‌شده می‌فرستند. بعد از عید یک‌بار در دانش‌گاه دیدم‌ش. موهایش بلند و شه بود و چشم‌هایش زرد. آن‌قدر با او راحت نبودم که علت‌ش را بپرسم. دیگر ندیدم‌ش تا نیمۀ تابستان خبر فوت‌ش را یکی از کانال‌های دانش‌گاه گذاشت.

راست‌ش را بخواهید فکر می‌کردم در مقابل این خبرها واکسینه شده‌ام؛ اما دیشب که خبر را دیدم، چنان ذهن‌م مشغول شد که نتوانستم درست‌وحسابی بخوابم. فکر کنم بیش‌تر از یک ساعت از این دنده به آن دنده شدم تا بالاخره خواب‌م برد. به مرگ فکر می‌کردم. به این‌که هروقت اهمیت بعضی مسائل مادی برای‌م زیاد شده، یکی از این خبرها آمده و ترمزم را کشیده و با صدای بلند سرم داد زده که آهای یارو! ببین برای چی داری این‌قدر حرص می‌خوری! دِ آخه اگه بری، به چه دردت می‌خوره این‌هایی که روز و شب‌ت رو باهاشون پر کردی.

شنیدن این خبرها بد است. رفتنِ هم‌سن‌وسال‌هایم بد است. تمام‌شدنِ ناگهانی زندگی‌ای که حتمن هزار آرزو پشت‌ش بوده بد است. اما. اما از یک جهت تلنگر محکمی است برای ما که مانده‌ایم. تلنگر محکمی است برای ما که اصلن به رفتن فکر نمی‌کنیم. همین است که فردای روزی که این‌دست خبرها را می‌شنوم، حال‌م خوب است. حال‌‌م خوب است و با دید درست‌تری به زندگی نگاه می‌کنم و آرام‌ترم. این‌قدر آرام که چنین خبری را بدونِ هیچ هراسی می‌پیچم بین دو موضوع مختلف و جلوی شما می‌گذارم که بخوانیدش.  

 

سه. اهل سریال نیستم، غیر از هیولا!

دیروز ظهر آخرین قسمت هیولا را هم دیدم. سریالی که از اواخر ترم پیش و از همان اوایل انتشارش دنبال‌ش می‌کردم. قسمت‌های نخستین‌ش هم‌زمان شده‌بود با قسمت‌های پایانی Game of Thrones. یادم است وقتی من هیولا می‌دیدم و بچه‌های اتاق Game of Thrones، این‌طور ساختم که

خاک روی قله‌ها را یک‌به‌یک بوسیده‌ایم

بر دمِ سرد هوای این وطن تابیده‌ایم

محض مصراع پسین من می‌کنم یک اعتراف

در میان got»بینان ما هیولا» دیده‌ایم! (-:

همان‌طور که اول کار خود مهران مدیری گفت، هیولا سریال مهمی بود. من از ساخت و ساختمان فیلم‌نامه و طراحی صحنه و شخصیت‌پردازی و کارگردانی چیزی نمی‌دانم؛ اما می‌دانم که این سریال دست روی مهم‌ترین نکته‌ها و مشکلات این مملکت گذاشته‌بود، از فساد سیستماتیکی که در کشور وجود دارد تا مسئلۀ مافیای کنکور که از پرداختنِ به آن در سریالی با این حجم از مخاطب، بسیار هیجان‌زده شدم. دمِ همۀ عوامل‌ش گرم.

 

بالایی لیوان چایی‌نباتی است که امروز صبح از سوپری خواب‌گاه گرفتم.

خیلی زیاده‌گویی کردم؛

ارادت.


یکی‌دو هفته‌ی گذشته را درگیر اسباب‌کشی بودیم؛ یعنی هفتمین اسباب‌کشی‌مان در 13 سال گذشته. البته چندتایی هم قبل‌ش بوده که یادم نیست و چندتایی هم قبل‌ترش بوده که اصلن نبوده‌ام که بخواهد یادم باشد یا نباشد. این یکی طولانی‌ترین و در عین حال راحت‌ترین اسباب‌کشی‌مان بود. طولانی بود، چون آرام‌آرام وسایل را منتقل کردیم و راحت بود، چون دیگر خبری از کامیون و بارزدنِ یک‌باره‌ی همه‌ی وسایل نبود و تنها وسیله‌ی نقلیه‌مان آسانسور باری بلوک‌مان بود که هی از 8 می‌رفت 2 و از 2 می‌رفت 8. دو سال گذشته را در بلوک 7 و طبقه‌ی 8 و واحد 1 مجتمع‌مان گذراندیم. الآن عدد نخست ثابت مانده، از دومی 6تا کم شده و به سومی 5تا اضافه شده. این است که خانه‌مان از 781 شده 726. 726 از 781 کوچک‌تر است، یک اتاق کم‌تر دارد و طراح کابینت‌های آشپزخانه‌اش هم حسابی نابلد بوده. البته خوبی‌هایی هم دارد. مثلن اتاق 781م پنجره‌ی بزرگی داشت، اما رو به دیوار سیمانی بلوک کناری باز می‌شد که در فاصله‌ی چندمتری بلوک ما ساخته شده‌بود. در حدی نزدیک که وقتی سرم را هم ازش بیرون می‌بردم و بالا و پایین را نگاه می‌کردم، نه آسمان معلوم می‌شد و نه زمین. بلوک کناری مثل یک غول بزرگ بی‌شاخ‌ودم پشت‌ش را به من کرده‌بود و در چندمتری پنجره‌ی اتاق‌م نشسته‌بود و بی‌توجه به محیط اطراف‌ش تخمه می‌شکست! اتاق فعلی 726م اما پنجره‌ی کوچکی دارد. البته خوبی‌اش این است که همین پنجره‌ی کوچک رو به خیابان باز می‌شود. تخت‌م را طوری گذاشته‌ام که وقتی سرم را روی بالش می‌گذارم، می‌توانم آسمان را ببینم؛ البته مقداری از اندام بدقواره‌ی ساختمان درحال‌ساختِ آن‌ور خیابان هم داخل کادر است.

دیروز بعد از ظهر که روی تخت‌م دراز کشیدم و چشم دوختم به آسمان، یاد 13-12 سال پیش افتادم؛ نخستین دوره‌ی یزد بودن‌مان، یعنی سال‌های اول و دوم دبستان. با این‌که خانه‌مان طبقه‌ی دوم بود، اما بالکن به‌نسبت بزرگی داشت. این‌قدری برای جثه‌ی آن‌موقع‌ام بزرگ بود که با دوستان‌م می‌توانستیم در آن فوتبال بازی کنیم. یکی از تفریحات‌م این بود که روزها می‌رفتم زیر آفتاب دراز می‌کشیدم و چشم می‌دوختم به آسمان تا هواپیمایی پیدا شود. مثل الآن نبود که فقط بتوانم تکه‌ی کوچکی از آسمان را ببینم. آن روزها کل آسمان در دست‌رس من بود و تقریبن به همه‌ی محیط بالای سرم دید داشتم. هواپیما را که از دور می‌دیدم داستان‌پردازی‌های خیالی‌ام را شروع می‌کردم. تا بیاید و از بالای سرم عبور کند و در آن‌سوی آسمان غیب شود، خیلی وقت بود. یک‌بار داستان این بود که هواپیما می‌شد مال دشمن و من از آن پایین با تفنگ‌م به سمت‌ش شلیک می‌کردم. درگیری که بالا می‌گرفت دیگر نمی‌شد خوابیده به جنگ ادامه داد. برای همین بلند می‌شدم و می‌رفتم پشت کولرمان سنگر می‌گرفتم و از آن‌جا جنگ را ادامه می‌دادم. هم‌زمان با هواپیماهای خودی هم در ارتباط بودم و پشت بی‌سیم سر خلبان‌هایشان داد می‌کشیدم که شهر دارد از دست می‌رود و چرا آن‌ها خودشان را نمی‌رسانند. و الحق که حق هم داشتم، چون هیچ‌موقع خودشان را نرساندند. بار دیگر داستان فانتزی‌تر بود. من مرد عنکبوتی بودم و عده‌ای هواپیما را یده‌بودند و کنترل‌ش را به‌دست گرفته‌بودند و می‌خواستند بکوبندش به جایی مثل امیرچخماق. این‌بار هی تار می‌انداختم تا آخرش دوتا از تارها بخورند به هواپیما و همان‌طور که چشمان‌م را بسته‌ام، من را بکشند بالا تا برسم به بدنه‌ی هواپیما. بعد خود را می‌رساندم به شیشه‌ی کابین خلبان و آن را می‌شکاندم (آن‌موقع نمی‌دانستم که شکستن شیشه‌ی هواپیمای در حال حرکت خطرناک است و باعث سقوط آن می‌شود، وگرنه راه دیگری برای واردشدن به هواپیما پیدا می‌کردم!) و وارد هواپیما می‌شدم و تک‌تک ها را می‌کشتم و پرت‌شان می‌کردم پایین. بعد مسافرها را به آرامش دعوت می‌کردم و در بین سوت و دست و تشکرهایشان از همان شیشه‌ی شکسته‌شده می‌رفتم بیرون و دوباره برمی‌گشتم روی زمین. البته از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که بعضی وقت‌ها یک مِری‌جِینی هم در هواپیما بود که اصلن به‌خاطر او بود که می‌رفتم و هواپیما را از دست ها نجات می‌دادم! مهم نبود ماموریت‌م نجات شهر است یا نجات مِری‌جِین؛ باید همه‌ی کارها را تا وقتی هواپیما در دیدم بود انجام می‌دادم، وگرنه شکست می‌خوردم. حالا یا هواپیمای دشمن به‌سلامت از بالای سرم عبور می‌کرد و شروع می‌کرد به بمب‌باران شهر، یا موقعی که داشتم جلوی مری‌جِین با ها می‌جنگیدم تا هواپیما را از دست‌شان نجات دهم، یکی‌شان از پشت به‌م حمله می‌کرد و از هواپیما پرت‌م می‌کرد بیرون. بگذریم که یک‌بار یکی از ها مِری‌جِین را برداشت و با چتر نجات پرید پایین و من هم دنبال‌شان پریدم پایین و تارهایم باز نشد و با سر خوردم زمین.

بگذریم. شاید تفاوت دنیای بچه‌ها با آدم‌بزرگ‌ها همین است. دنیای بچه‌ها خانه‌ای است که برای دادن آدرس‌ش باید هزار اسم کوچه و خیابان را پشت هم سوار کنی؛ و دنیای آدم‌بزرگ‌ها خانه‌ای است که دادن سه عدد برای یافتن‌ش کافی است. دنیای بچه‌ها کل آسمان است، با همه‌ی خیال‌پردازی‌های قشنگ و بچگانه‌اش. خیال‌پردازی‌هایی که کل زندگی‌شان است. در مقابل، دنیای آدم‌بزرگ‌ها انگار تکه‌ای کوچک از آسمان است که تازه نصف‌ش را هم ساختمانی مزاحم پوشانده. راست‌ش را بخواهید، دل‌‌م برای آن دوران تنگ شده. دورانی که با فراغ بال در راه مدرسه، برای خودم بازی فوتبال ایران و بزریل را گزارش می‌کردم و ایران بازی را 3-1 می‌برد و وقتی ظهر برمی‌گشتم خانه، با شوق و ذوق برای مادرم تعریف می‌کردم که ایران چه‌طور و با گل‌های چه کسانی بزریل را برد. تازه با توپ‌م هم صحنه‌ی گل‌ها را بازسازی می‌کردم. آری، حسابی دل‌م برای دوران کودکی‌ام تنگ شده. دنیای کودکی‌ام را می‌خواهم. همان دنیایی که در آن شهرم را از دست بمب‌‌باران هواپیماهای دشمن نجات می‌دهم. همان دنیایی که در آن نمی‌گذارم هواپیمارباها مِری‌جِین را به کشتن بدهند. همان دنیایی که در آن ایران 3تا به بزریل می‌زند و واقعن هم می‌زند و باور دارم که می‌زند. شک دارید؟ این هم صحنه‌ی آهسته‌اش. 

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پزشک یار (یادگیری مداوم پزشکان) سیگنال لینکدونی اصفهان داده آسان ایرانیان سیلان و هیجان دبیرستان غیر دولتی پسرانه کشتیرانی 7 (استان سیستان و بلوچستان، شهرستان چابهار) گردشگری و سفر به تمام مناطق دنیا خریدخدمات نمایندگی کولرگازی اسپلیت در شیراز-عظیمی خـاطــرات بانــوی بـــرفی مجله دکتر خوب